روزي به رهي مرا گذر بود
خوابيده به ره جناب خر بود
از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود
گفتم که جناب در چه حالي
فرمود که وضع باشد عالي
گفتم که بيا خري رها کن
آدم شو و بعد از اين صفاکن
گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خويش را دوا کن
خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد
نه ظلم به ديگري نموديم
نه اهل ريا و مکر بوديم
راضي چو به رزق خويش بوديم
از سفر? کس نان نه ربوديم
ديدي تو خري کشد خري را؟
يا آنکه برد ز تن سري را؟
ديدي تو خري که کم فروشد ؟
يا بهر فريب خلق کوشد ؟
ديدي تو خري شکسته پيمان؟
يا آنکه ز ديگري برد نان؟
ديدي تو خري حريف جويد؟
يا مرده و زنده باد گويد؟
ديدي تو خري که در زمانه؟
خرهاي ديگر پيش روانه
يا آنکه خري ز روي تزوير
خرهاي ديگر کشد به زنجير؟
خر دور ز قيل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد
خر معدن معرفت کمال است
غير از خريت ز خر محال است
تزوير و ريا و مکر و حيله
منسوخ شدست در طويله
ديدم سخنش همه متين است
فرمايش او همه يقين است
گفتم که ز آدمي سري تو
هرچند به ديد ما خري تو
ای خر که تو صاحب کمالی
جانانه و مظهر چمالی
در زندگی ات فقط بهوش باش
تا بر تن آدمی نمالی
اي کاش که قانون خريت
جاري بشود به هر ولايت
No comments:
Post a Comment